جهت گرامیداشت یاد و خاطره شهیدی بزرگوار و تکریم از چشم و چراغ­های این کشور، از خانواده محترم­شان اجازه خواستیم تا دقایقی خدمت­شان برسیم. عصر چهارشنبه 6 آذر 1398 در چهلمین سالگرد تأسیس بسیج به اتفاق نماینده محترم ولی فقیه در دانشگاه ارومیه و جمعی از اعضاء شورای بسیج کارکنان دانشگاه (پایگاه شهید یعقوبی) با بزرگواری هرچه تمام رخصت فرمودند.

تجلیل از مقام شامخ شهیدان که عزت، شرف،  امنیت و آسایش کشور مرهون خون پاک آنان بوده و نقش خانواده معظم شهدا که همواره روحیه ایثار، گذشت و امید را طی سال­ها به جامعه اسلامی درس میدهند، سرفصل سخنان نماینده محترم ولی فقیه بود.

گفت و شنود با خاطرات حدوداً 20 سال­ پیش شروع شد. یک نفر از همراهان سال­ها پیش بعنوان هماهنگ کننده امور کاروان زیارتی سوریه در خدمت همسر بزرگوار شهید و خانواده محترم­شان بود. یاد و خاطره آن سفر، ذائقه­ی حاضرین و خانواده شهید را بیش از بیش شیرین کرد. امّا مادر بزرگوار خانواده چنین اظهار می­کرد که خادم کاروان آن روزها را بیاد نمی­آورد.

از فرزندان خود اظهار رضایت می­کرد و از ادب و سر براهی آنان سخن­ها گفت و خدای متعال را بدین سبب بسیار شاکر بود. مخصوصاً از پسر ارشد خود که وقت زیادی را برای همراهی با مادر و رسیدگی به امورات مربوط ایشان صرف می­کند.

شرمنده سخنانی شدیم، وقتیکه از حضور ما اظهار خوشحالی کرد و بیان نمود که یادی از شهید بزرگوار و خانواده ایشان کردیم، شرمندگی ما دو صد چندان شده زمانی که شنیدیم، دانشگاه آنها را فراموش کرده و خیلی وقت است جویای احوال ایشان نمی­شود! علی الظاهر به ایشان چنان خبر داده بودند که نام و یاد شهید از تمامی اماکن دانشگاه برچیده شده!

در این دیدار هرجا سخن نمی­گفت، احساس می­کردم مشغول ذکر و یاد خداست. یاد آن سفر زیارتی افتادم که دائم الذکر بود و از راز و نیاز با معبود غافل نمی­شد.

سخن از نجابت ملّت ایران به میان آورد و حمایت از ولی فقیه و گوش بفرمانی از ولی امر مسلمین، که با حضور در راهپیمایی­ها و انتخابات تجلّی می­یابد و شاهد بارز بصیرت مردم است، نکاتی را بیان داشت.

از خصوصیات شهید سوال کردیم تا از زبان همسر بزرگوار ایشان بشنویم. کمی به فکر فرو رفت و زیر لب گفت: خاطرات بسیار است اما احساس کردم دنبال خاطراتی می­گردد که امروز نیاز جامعه ماست. با زمان حضور در محل کار توسط شهید شروع کرد و چنین بیان داشت، صبح­ها خیلی زود در محل کار خود حاضر می­شد. تمام تلاش خود را برای حل مشکلات دیگران بکار می­گرفت . بعنوان راننده آمبولانس برای جابجایی مجروحان به منطقه می­رفت اما ما فکر می­کردیم در دانشگاه است و هیچ وقت چنین کارهایی را به زبان نمی آورد.

آخرین دقایق حضور در جمع صمیمی خانواده شهید فرا رسید، درخواستی کردیم تا عکسی به رسم یادگار با خانواده محترم شهید داشته باشیم. با گشاده رویی درخواست ما را پذیرفتند، وقتی از نزدیک! خادم کاروان 20 سال پیش را دید، با لبخندی گفت حالا تو را شناختم.

خدایا تو را شاکریم ، اگر توانستیم دلی را شاد کنیم.